دیروز جمعه با دوستان همشهری رفتیم درکه.
خوش گذشت. بعضیها که نیامدند و هفتهی قبل را هم به خاطر آنها به این هفته موکول کردهبودیم بروند کمی ... . بیخیال.
دیروز جمعه با دوستان همشهری رفتیم درکه.
خوش گذشت. بعضیها که نیامدند و هفتهی قبل را هم به خاطر آنها به این هفته موکول کردهبودیم بروند کمی ... . بیخیال.
من همیشهی خدا یه مشکلی که داشتم این بود که هروقت ازم پرسیدن چند سالته نتونستم جواب درست حسابی بگم. قاعدشو نمیدونم. من وقتی ۲۰ سال رو تموم کردم و توی سال ۲۱م از زندگیم هستم آیا ۲۱ ساله محسوب میشم؟
خیلی سخته برام قبول این که ۲۱ ساله شدم! یادمه یک زمانی ۱۳ ساله بودم. دقیقن یادمه وقتی بود که میرفتیم کلاس زبان. بعد یه تمرینی بود باید سن و مشخصاتمونو مینوشتیم. یعنی هر وقت صحبت از سن و سال میشه چندتا تصویر توی خاطرات من مرور میشه. یکیشم دقیق یادمه. عید بود . رفته بودیم خونهی عموم و بحث در مورد سال و سن بود و من کنار بابام نشسته بودم و آروم ازش پرسیدم الان من چند سالمه و اون گفت : پنج سالته!
اصلن چرا این موضوع اومد تو ذهنم؟ آهان چند روز پیش یه نمایشگاه کار بود توی دانشگاه. بعد اونجا یه شرکتی غرفه داشت. پیکسلهای قشنگی زده بود رو دیوار. من گفتم آقا اون پیکسلارو به کیا میدید؟ گفت به هرکی که رزومهی استخدام پر کنه! منم گفتم یه فرم بدید پر کنیم! منم پر کردم. بعد که بهش تحویل دادم ازم در مورد وضعیت درس و شغل پرسید و گفتم میخوای کار کنی؟ گفتم نه! گفت پس اینو واسه چی پر کردی؟ گفتم واسه پیکسل! توی اون فرم یه فیلد سن داشت!
البته روز بعدش رفتیم با همون شرکته یه مصاحبه مانند شغلی انجام دادیم و به خاطر همین به رسم یادبود یه مودم یواسبی رایتل بهمون هدیه دادن. حالا شاید اونجا کار هم نکنیم ولی خداییش مال مفت عجب لذتی داره.
همین دیگه. خیلی برام عجیب بود ۲۱ سالگی و این که ۲۱سالگی هم داره تموم میشه! دیگه زندگی داره جدی میشه.
خب امروز خونواده از مشهد اومدن تهران. به من گفته بودن که حدود ساعت ۴ میرسن راهآهن تهران و قطار بعدیشون ساعت ۸ حرکت میکنه. من تا ساعت سه یه کلاس داشتم. بعد کلاس خواهر پیامک داد که یه کتاب برام بیار تو راه بخونم.
منم اومدم خوابگاه. یه کتاب برداشتم. بعد این انتخاب کتاب خیلی خیلی سخت بود. چون باید بین کلی کتاب یکی رو انتخاب میکردم که هم خوب باشه و هم مطمئن باشم میخونه. و میدونستم اگه بیشتر از یک کتاب ببرم احتمالن هیچکدومو نخونه!
خلاصه رفتم راه آهن. تو راه بابام زنگ زد گفت که رسیدن.
رفتم دیدمشون. روبوسی و زیارت قبول و ... . من حدود ۶:۲۰ رسیدم اونجا و شام رو هم باهم خوردیم و حتی رفتم توی کوپه هم نشستم.(بلیط داشتم) مامانم میگه خب تا کوپه هم که اومدی بیا بریم فردا عروسی پسرخالته. خیلی دلم میخواست واقعن بشینم تا خود صبح پیششون باشم ولی لعنت به این درسا و ... .
خلاصه تا حرکت قطار همون جا وایسادم. بودن کنار خونواده چیزی نیست که بتونی حتی از یه لحظهش هم بگذری. اونا میگفتن برو دیر میکنی نمیرسی خوابگاه ولی من وایساده بودم پشت پنجره و قطار حرکت کرد و ... .
هعهعیی بیخیال.
میگه که: من که شبیه ارمیا نبودم و نیستم ولی خداوکیلی تو خیلی شبیه آرمیتا بودی!!!!
"برای مخصوص کردن چیزی فقط باید باور کنی مخصوصه!"
امروز تا چند ساعت دیگه خونواده عازم مشهد هستند. این بار بعد مدتها قراره با قطار برن . ساعت ۱۲ قطارشون حرکت میکنه.
ساعت ۴:۴۰ دقیقهی بامداده.
خدارو شکر.
سلام!
قبلن که نرخ پست دادنم اینطوری بود که تقریبن با یه نرخ ثابت چند روز یک بار پست مینوشتم و تقریبن توی اون چند روز هرچیزی که ذهنمو درگیر کرده بود تبدیل میشد به پست. ولی تازگی اینجوری شده که ۲-۳ هفته چیزی نمینویسم. بعد همه چی جمع میشه روی هم و یهو مثلن تو ۲-۳ روز متوالی چند تا پست نوشته میشه.
خوب نیست. بهتره برگردم سر همون حالت قبلی.
خب دیروز عید قربان بود. من هر سال عید قربان رو هرطوری که بوده خودمو رسوندم خونه. سال اول یادمه که دوشنبه بود. و من فقط ۱۲ساعت خونه بودم! پارسال هم یک روز و نصفی خونه بودم. ولی امسال احتمالن ۳روز بتونم اینجا باشم.
دیروز که کار خاصی نکردم. صبح که خونه بودم. فقط عصر یه سر رفتم بیرون یکی از بچههای کنکوری امسالو دیدم. شب هم رفتیم خونه دایی و عمو.
امروز هم متاسفانه خیلی دیر از خواب بیدار شدم. این پرخوابی جدیدن خیلی اذیتم میکنه. خیلی غیرعادیه این وضعیت. احساس میکنم دلیل جدیای باید داشته باشه. زده به کلهم که برم حجامت یا اهدای خون. ممکنه به خاطر پرخونی باشه!
این آخر هفته فکر کنم ۳جا عروسی دعوتیم. هیچ وقت از مراسم عروسی خوشم نیومده! احتمالن یه جوری بپیچونم. امروز شام هم یه جا دعوت بودیم. رفتم ولی بعد شام برگشتم خونه.
برای این چند روز کلی تکلیف درسی دارم. خیلی بدم میاد از این حالت که میای خونه و تمرینا نمیذارن درست لذت ببری از این ساعات.
زندگیم به یه حالت بحرانی رسیده. یه چیزی مثه همون آرامش قبل طوفان. احتمالن شاهد تغییراتی باشیم که این بار سعی میکنم زیاد انقلابی نباشن. شاید باورش سخت باشه ولی چیزی که این روزا شدیدن بهش احساس نیاز میکنم یه سلوله!! یه زندان. یه حبس. یه کمی بشینم. یه کمی فکر کنم . یه کمی کتاب بخونم. اینترنت هم نداشته باشم!. خلاصه یه مدت مواظب باشید.
به یک بازخوانی نیاز دارم.
الان نشستم توی اتاق کوچک کنار کوچه. امشب همسترهارو نذاشتیم توی زیرزمین و توی این اتاق هستن.
فعلن همین. سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. احتمالن یه مدت نیام توییتر.
یه عده هستند که خیلی تریپ نقدپذیری و اصلاح و اینا میگیرن. بعد میان اصرار هم میکنن که آقا بیا و عیبهای مارو بگو. کارمون چطور بود؟ خوب بود؟ نظر بده.
بعد آدم گول(قول ویراسته توسط عرفان) ظاهر این حرفا رو میخوره و میگه که خب حالا که خودش اصرار داره بذار یه کمی دقیق نگاه کنم و تا جای امکان اشکالات کارش رو بهش بگم تا بهبود بده و هم خودش خیری کرده باشه و هم ما تجربهی نقد داشته باشیم.
ولی چشمتون روز بد نبینه. شما هر موردی که بگید این افراد توجیهی براش دست و پا خواهند کرد.
-فلانجا اون مشکل هست.
-- اون که مشکل نیس. اونو خودم اونجوری گذاشتم.
- فلان مورد هم اگه اینجوری نباشه بهتره.
-- نه خب. اونجوری بدتر میشه.
مثال:
یه بستنی و آبمیوه فروشی بود تو شهرمون، ما یه مدت مشتری این شدیم. بعد این یکی دو بار مثلن نظرمون رو در مورد بستنی و آبمیوه میپرسید. من یه بار گفتم که بستنی خیلی شیرینه. بعد این گفت نه این خوبه. یه یکی دو مورد دیگه هم بود گفتیم. بعد این برای همهشون توجیه آورد. من دیگه پشت دستمو داغ کردم .
از اون به بعد هرچی پرسیده با یه حالت اکراه و سرسری فقط گفتم که آره خوبه. همین!
مثال بعدی:
البته این در مورد خودمون هم صادقه. خیلی وقتا شده از یه نفر پرسیدم که بیا صادقانه ایرادهامو بهم بگو. بعد متاسفانه برگشتم برای هر کدوم یه توجیه منطقی(برای خودم) آوردم. پس اگه جنبهی نقد نداریم بیخیال این قضیه بشیم. اگه هم دیدیم کسی جنبهی نقد نداره با کراهت! یه جواب از سر وا کن بهش بدیم.
دیروز که خونه بودم تولد پنجاه سالگی پدرمو جشن گرفتیم. البته فقط مادرم یادش بود و به ما گفت.
به حافظهی مادرم خیلی حسودیم میشه. یعنی فکر کنم تاریخی نباشه که فراموش بکنه. شما بپرس فلان اتفاق کی افتاد؟ دقیق میگه. بعد چند باری شده که خواستم ثابت کنم اون تاریخ نبوده ولی قشنگ دلیل و مدرک آورده!
آهان میگفتم. داشتم به تولد ۵۰ سالگیم فکر میکردم. تولد پنجاه سالگیم من کجام؟ چیکار میکنم؟ شغلم چیه؟ توی تولدم کیا هستند؟
یه کاری که میخوام بکنم اینه که از الان برای تولد ۵۰ سالگیم نامه بنویسم. البته فعلن که نه. میذارم تولد سیسالگیم.
به تولد ۳۰سالگی ، ۴۰سالگی و ۵۰ سالگی و آخرین سالگرد تولدتون که زندهاید فکر کنید. جالبه.
تصمیم گرفتم هر چی که رسید به ذهنم بنویسم. هرچقدر که کوتاه باشه مهم نیست.
خب تقریبن داریم نزدیک میشیم به یک سالگی این وبلاگ.
یک سال گذشت. این پست ،پست شمارهی ۱۳۲ وبلاگه. و فاصلهش با پست قبلی بیشترین فاصلهی زمانی بین دو پست متوالی بین این ۱۳۲ پسته.
قبلن هر وقت میومدم میاندوآب یه پست بهش اختصاص میدادم. امروز صبح رسیدم میاندوآب. تازگی هر وقت میام میاندوآب کلی استرس میگیرم. کلی باید کار انجام بدم. با کلی آدم قرار دارم. وقت هم محدوده.
تابستون تموم شد. تابستون خوبی بود.
برآیند اتفاقات بد نبود.
فعلن یه اعلام وضعیت بکنیم:
ترم پنجم دانشگاه شروع شده. ۲۲ واحد درس دارم که نتیجهش تمرین و مشق و کوییز و امتحان هرروزهس.
قراردادم تو شرکت عرش تموم شده. سه ماه تابستون اونجا کار کردم. تجربهی خوبی بود.
این روزا هم سرمون مشغول ویرایش چندتا کتاب(ه کوزهگر و کوزه شکسته!) کنکوری و دبیرستانیه.
کلاس زبانی هم که تابستون یه ترم رفتم هفتهی قبل تموم شد و حتی از نمرهی فاینالم خبری ندارم.
نمیدونم حرفای زیادی توی ذهنمه ولی نمیتونم چیزی بنویسم.
چند روزیه تصمیم گرفتم که آهنگ گوش ندم.( یا حداقل کمتر گوش بدم) تا حدی هم رعایت کردم.
یه جایی هست که میگه :وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا ﴿٧﴾
به نظرم اونموقع هندزفری نبوده وگرنه مثلن اگه تو این عصر و زمونه بوده میگفت : "هندزفریشونو میکنن تو گوششون و صدای آهنگو زیاد میکنن!" . راستش من "هر" نوع موسیقی که فکرشو بکنید گوش دادم. ولی به عینه دیدم که باعث غفلت میشه. یه نوع بیدردی. نمیدونم.
-----------
دلم یه تعطیلی خوب میخواد و از این میترسم که بدون تعطیلات ترم رو شروع کنم و ترم هم اینجوری که بوش میاد قراره خیلی پرکار باشه.
---------
داشتم نگاه میکردم که تازگی چقدر تعداد پستهام کم شده. با توجه به هدفی که از نوشتن وبلاگ داشتم(خالی کردن مغزم از افکاری که میان توش) دو حالت داره یا فکری نمیاد مغزم یا اینکه جایی دیگه اونارو خالی میکنه. در مورد خالی کردن که به نظرم تقصیر توییتره. ولی در مورد قسمت اول مطمئن نیستم.
موفق باشید. به شدت نیاز به یه تغییر دارم.