گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

دوره راهنمایی

یکی از آرزوهام اینه که یه بار دیگه برم بشینم سر کلاسهای دوره راهنمایی. گوش بدم به به حرفهای معلمهام. تنها دوره‌ای بود که من سر کلاس به درس گوش دادم!! 

دوست دارم یه بار دیگه آقا اسماعیل‌زاده برامون یه داستان بگه. دوست دارم غرق بشم توی داستانش. دوست دارم یه بار دیگه آقای آزادی در مورد جغرافیا یه چیزی بگه که لذت بهترین مستند دنیا بهم دست بده. 

دوست دارم یک بار دیگه آقای عیوضی بیاد و سر کلاس شیطنت کنم که بهم منفی بده، بعد یه سوالی رو جواب بدم و مثبت بگیرم و ... .

دوست دارم آقای علوی بیاد و صحبت کنه برامون.

دوست دارم آقای بازمانی احساساتی بشه! بره پای تخته در مورد یکی از شاعرا صحبت کنه. بعد اسم شاعرو یه جوری بنویسه رو تخته که تا همیشه یادمون بمونه. مثه اسم سعدی که هنوز هم جلوی چشمامه. یا مثلن زنگ هنر باشه و بعد بشینیم خط بنویسیم و با دوات کل کلاس رو سیاه بکنیم! و بعد من برای بچه‌ها قلم بتراشم!. یا گاهی آقای بازمانی عصبانی بشه بعد ما خنده‌مون بگیره! یا مثلن وسط درس با دست موهاشونو درست کنن.

یا یه بار دیگه کلاس حرفه‌فن بشه. بشینیم و آقای نصرتی با تمام وجود سعی کنه برامون کلی مطلب یاد بده. مطالبی که همیشه به دردم خورده و هیچ‌وقت هم یادم نرفته. مثلن چیزایی که در مورد مکانیک خودرو بهمون یاد دادن سر کلاس تئوری گواهینامه باعث شده بودن که بقیه فکر کنن من تو مکانیکی کار کردم که اینارو بلدم!! :)

هعی عجب روزهای خوبی بود. برای من که روزهای سرکلاس نشستن همون دوره بود. نمیدونم چرا دلم یاد اون روزهارو کرد.

۲۸ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چند روز در خانه

خب اولش یه متنی نوشته بودم که یه مقدار درهم بود که ناگهان لپتاپم ادا در آورد و اونجوری شد . خدا رو شکر اون متن قبلی ذخیره نشده پش دوباره مینویسم.

پنجشنبه صبح خیلی زود میرسم . ماشین رو میرونم میاییم سمت خونه میپرسم که الان کله پاچه ای باز پیدا میشه که بابام میگه فعلن زود یه ساعت بعد میایم.

میام کمی استراحت البته من که نمیخوابم . میریم کله پاچه میخریم و عجب چسبید در این هوای سرد زمستانی . اونقدری میخورم که بعدش همینجوری میفتم و میخوابم تا لنگ ظهر. دیشبش توی اتوبوس فقط ۲ ساعت خوابیده بودم .

آهان همون اول صبح رو با شلیک تفنگ ساچمه ای شروع میکنم. مامان و بابام رفتن مراسم ختم یکی از فامیلا . 

نهار رو خواهرم آماده میکنه و من برای خوردن نهار بلند میشم. "آیلین" خانم هم نهار مهمون ما هستن.

بعدش یه سر میرم بیرون و برمیگردم تا شب.

جمعه ظهر با بابام میریم مهاباد . نهار رو مهمون عمو. کباب با مزه واقعی گوشت و فقط مزه گوشت نه چیز دیگه .

مهاباد. وسایل شکار و کوهنوردی . کلی گشتن . فکر میکنم اگه روزی بخوام هر حرف مهمی رو با بابام در میون بذارم راهش همینه که پاشیم با هم راه بریم و بگردیم و لابلاش حرف بزنیم!! :)

برمیگردیم . شب داییم میاد خونه‌مون . از نوه ی ۴ ماهه شون میگن که من هنوز ندیدمش ! و کلی صحبت خوب دیگه . حتی از subroutine که میگفت اون موقع توی دانشگاه مینوشتن! 

 

ادامه مطلب...
۱۰ دی ۹۱ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان